به نام خدا. موضوع انشای این هفته ی ما گناههای زبان است. عزیز جان ما همه چیز را می داند و به ما هم یاد می دهد. او همیشه از رادیو که حاج سید هادی پخش میکند چیزهای خوبی برای ما تعریف می کند. عزیز جان ما می گوید آدم اگر پشت سر دیگران حرف بزند خدا دوستش ندارد و این کار گناه است. نسرین خانم که همسایه ی ماست همیشه پشت سر همسایه ها به عزیز جان حرف میزند. وقتی عزیز جان برای مادرم تعریف می کند پدرم می گوید غیبت کار زشتی است اما مادرم می گوید گناهش گردن کسی است که گفته است. تازه عزیز جان وقتی بخواهد چیزی بگوید اول می گوید "غیبت نباشد". معلوم است اگر این جمله را بگویی دیگر گناه نمی شود. دیروز زن دایی ما به خانه مان آمده بود و وقتی دید ما انشا می نویسیم گفت زخم زبان از هر گناه دیگری بدتر است و اگر آدم دل کسی را بشکند خدا هیچ وقت او را نمی بخشد. گفت آدم با هزار امید و آرزو به خانه شوهرش می رود اما مگر زخم زبان مردم می گذارد. اما مادرم گفت بعضی ها جنبه ندارند و به نصیحت دلسوزانه مردم می گویند زخم زبان. عزیز جان هم گفت کسی که زبانش تلخ است توی دلش چیزی نیست. اما زن دایی گفت کاش بعضی چیزها ته دل آدم بماند و مثل نیش به جان مردم نزند.دیگر تا آخر شب مادر و زن دایی حرف نزدند. حتما به موضوع انشای ما فکر می کردند. پدرم می گوید دروغ از همه چیز بدتر است. می گوید آدم باید همیشه راست حرف بزند و دروغگو دشمن خداست. تازه می گوید آدم باید بداند هر حرفی را کجا بگوید. او به من و خواهرم یاد داده است بعضی چیزها را به هیچ کس نگوییم. من همیشه حرف پدرم را گوش میدهم و به مادرم نمی گویم که که پدرم با اکبر آقا به قهوه خانه میرود و قلیان می کشد. پدرم همیشه از من راضی است و میگوید من به خودش کشیده ام و دهنم چفت و بست دارد. اما خواهرم فضول است و هر وقت فروغ خانم به خانه مان بیاید به پدرم می گوید و حرص مادرم را در می آورد. مادرم همیشه به خواهرم می گوید فضولی کار خیلی زشتی است و آدم نباید حرف این ور آن ور ببرد. پدرم می گوید فروغ خانم زن فضولی است و کارش فقط حرف این طرف آن طرف بردن است. یک بار آنقدر از پرده های توری جدید گفت و پرده های گل گلی مان را مسخره کرد که پدرم مجبور شد از عمو رضا پول قرض بگیرد و تمام پرده ها را توری کند. اما مادرم می گوید آدم باید پیشرفت کند و این حرفها چشم آدم را باز می کند. فکر کنم راست می گوید. مثلا همین حسن پسر همسایه مان یک دماغ داشت اندازه ی سیب گلاب. ما آنقدر حسن دماغ صدایش کردیم که رفت عمل کرد و الان دماغش شده مثل فندق.یا مثلا زن دایی ما اول اصلا خوب رانندگی نمی کرد اما وقتی شنید عزیزجان به دایی گفته ماشین را به زندایی ندهد چون ممکن است این ور و آن ور بزند و خرج در بیاورد، دیگر ماشین را به دایی جان نداد و الان آنقدر در رانندگی ماهر شده است که چشم بسته می تواند از تنگ ترین کوچه پس کوچه ها برود و بیاید. مادرم هم اول دیپلم بود.بعد از عروسی عمو رضا عمه هایم آنقدر از تفاوت رفتار یک عروس لیسانس و یک عروس دیپلمه گفتند که مادرم با اراده ای قوی توانست در سه سال لیسانس بگیرد و شکرخدا امسال فوق لیسانس هم قبول شد. من از خدای مهربان می خواهم به من کمک کند که همیشه با زبانم بتوانم باعث پیشرفت دیگران شوم و به آنها کمک کنم. این بود انشای ما.
1- با الهام از آیه ی 2 از سوره صف: ای کسانی که ایمان آورده اید چرا چیزی می گویید که به آن عمل نمی کنید.
محسن یوسف زاده