داستان کوتاه: شهر آرزوها / نویسنده: علی قاسمی

داستان کوتاه: شهر آرزوها / نویسنده: علی قاسمی
از برگزیده داستان های نخستین جشنواره قرآنی گناهان زبانی
شنبه ۰۱ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷:۴۰
کد خبر :  ۳۳۱۶۰
هرکسی آرزویش را از جیبش در آورد و انداخت روی سنگ قرار بود دوست داشتنی ترین آرزوی یک نفر را انتخاب کنیم و برویم دنبال برآورده شدنش یک عالمه آرزو در کسری از زمان تلنبار شدند روی هم آرزوها روی کاغذ نوشته شده بودند. یکی دوست داشت زن بگیرد یکی دوست داشت یک مینی بوس کوچک داشته باشد یکی عاشق شلوار شش جیب بود سارا بومرنگ میخواست آن یکی از پرنده وتیله خوشش می آمد.من چیزی برای دفاع از آرزویم نداشتم واز ترس اینکه کسی ازآرزویم چیزی بپرسد مشغول چرخاندن جلسه بودم،آرزوی من داشتن یک خواهر بود چیزی که سالها در حسرتش بودم این احساس بعد از متولد شدن خواهر ایمان در من پررنگ تر وبا خواسته قلبی پدرم همرنگ تر و بامشاجره پدرو مادرم بر سر این قضیه عمیق تر و بغرنج تر شد تا اینکه خبر دادند ایمان بچه هارو به شهری میبره که درآنجا هرکسی به خواسته ومراددل خودش میرسه، دیروز هم بچه ها قرار گذاشتند که آرزوهارا توی کاغذی بنویسند وبیاورند تا با اتوبوس ایمان برویم به دنبال برآورده شدنشان یکی ازبچه ها میپرسه خوب تو چی؟! تو چی انتخاب کردی؟ ،داد میزنم آقا اینا چیه انتخاب کردید؟ یه چیزی انتخاب کنید که همه دوستش داشته باشند وازش خوششون بیاد،یکی دیگه از بچه ها با صدای نحیف و ضعیفی جواب میده: خوب ما دوست داریم هرروز غذاهای خوشمزه بخوریم، پلو ،کباب، باید بریم دنبال یه چیزی که بهمون غذاهای خوشمزه بده یا اگه سارا صندوقی میخاد که از توش لباسا بریزه بیرون برا اینه که خجالت میکشیم با لباسای درب و داغون بریم شهرآرزوها اونجا که روستا نیست آدم هرچی رو بپوشه آدم آبروش میره. جواب میدم باشه ولی مهربون کردن پدرومادر که دست اونا نیست رضا ادامه میده چرا نیست تازه من که یه دونه آرزو نداشتم اون یکی هم برآورده بشه بسمه، نه آقا اولاکه دوتا نمیشه دوما آرزوی دوم وسوم شما هم باطله فکر نمیکنم اونجا جائی داشته باشه که معلم رو چلاق کنه که نیاد سرکلاس یا جائی باشه که چشم وگوش آدم بفروشه، نه همچین چیزی نیست حالا اگه باور ندارین از خود ایمان بپرسین ، دوباره جروبحث راجع به آرزوهابالا گرفت وهرکس مشغول تعریف وتمجید ازآرزوی خودش شدومن هم ساکت ومضطرب از اینکه مبادا آرزوم لو بره وخجالت زده بشم، مشغول ریختن آرزوها توی نایلون شدم تا اینکه بالاخره بجز چند نفری که قهر کرده بودند بقیه توافق کردند که آرزوی ایمان را برآورده کنند ،آخه پیشنهاد اصلی رفتن به شهر آرزوها هم از طرف ایمان مطرح شده بود یعنی یک روز ایمان گفت من یه جائی پیدا کردم آدم هرچی آرزو داشته باشه برآورده میشه بعد ما ازش یک مینی بوس پرنده خواستیم تا باهاش بریم شهر آرزوها اون روز رفت فردا با یک اتوبوس اومد یک اتوبوس که هرروز میشدبه آن نخ ببندی و به آسمان بروی روی ستاره ها ویراژ بدهی و پشت سیاره ها قایم بشی یا روی ابر ها سربخوری، امروز هم که قرار بود باهاش بریم شهر،اما دیر کرده بودو من هم که از دست آفتاب وبچه ها کلافه شده بودم، طاقت نیاوردم تا ایمان خودش برسه رفتم توی مسجد به بابای مسجد گفتم از بلندگو بگوایمان اتوبوس را از آسمان بیاره پائین مردم کنار جاده ایستاده اند تا بروند شهر به کارها وآرزوهاشون برسند بابای مسجد هم که پیرمرد ساده ای بود هی پشت سر هم داد میزد اهالی محل توجه کنید خدارو خوش نمیاد مردم جلوی آفتاب، کنار جاده وایستن اتوبوس ایمان رو بیارین پائین کنار جاده مردم سوارشن برن شهر به گرفتاریهاشون برسن خدا اموات شمارو بیامرزه دیرنکنین!بعد خیلی از اهالی هم که تازه متوجه قضیه اتوبوس شده بودن کنار جاده قدیمی روستا رفتند وابتدای جاده ایستادن تا ایمان با اتوبوس خودش بیاد و ببردشون شهراما ایمان نیامد، همه بچه ها میگفتن میاد کم کم من هم باور کرده بودم که اتوبوس کوچک وخیالی ایمان سراغمون میاد و مارو نجات میده ولی نیامد ، کم کم داشتیم به خواب میرفتیم که توی عالمی بین خواب وبیداری ایمان آمد با همان اتوبوسی که قولش را داده بود نخ اتوبوس راباز کردیم نخ بزرگ شده بود اتوبوس بزرگتر شده بود سوار شدیم اول سارا خانم سوار شد بعد بچه های کوچک روستا بعد هرکسی از اهالی که ایمان داشتند به آمدن اتوبوس ایمان سوار شدند،بعضی هم ترسیدند وسوار نشدند ایمان خودش نشست پشت فرمان و اجازه نداد کس دیگر ی ماشین را براند ،بوقی زد وحرکت کردیم از میان درختهای سرسبز وگندمزار ها خروشان با نسیم بادهای صبا رد شدیم از همه جلوه های زمین وزیبایی های فریبنده آن از شقایق ها ونسرین ها ونسترن ها گذشتیم از زلفهای پریشان درباد بید مجنون از چشمه سارها وعلفزارها واسب های وحشی دشت گذشتیم از تپه ها ورودها وزاغها وکلاغها وصداهای وحشی طبیعت گذشتیم باد مهیبی اتوبوس را بالاتر برد بعضی از بچه ها ترسیدند بعضی هم شاد شدند ،از پریدن از پرواز از بلند شدن خندیدند من هم می خندیدم اما تمام فکر وذکرم به این بود که چطوری از ایمان آدرس شهر نی نی ها شهری را که در آن به انسانها بچه میدادن را بگیرم چند بار به ایمان گفته بودم که کاری خصوصی با او دادرم ولی سرش شلوغ بود از یادش رفته بود وآخرین بار هم ایمان به جای آدرس با خودش یک علمه موسیقی آورده بود آهنگهای شاد وقشنگ، یک عالمه تخمه، پفک وچیپس وکلی خوراکی ممنوعه لذت بخش که روح انسان را نازه میکرد، بدون هیچ ترسی از بزرگترها یا احساس گناهی از کثیف شدن اتوبوس یا خراب شدن چیزی،من هم کم کم یادم رفت که اصلآ دنبال چی دارم میرم وبا خودم گفتم آخر سروقتی رسیدیم شهر آرزوها آدرس را پیدا میکنم، اتوبوس برطبق گفته ایمان مسیر همیشگی آسمان را میرفت به سمت شهر آرزوها روی ستاره ها روی جاده های اصلی وفرعی بهشت روی کهکشانها روی ابرها روی بادها روی عشق ها ما سرزمینهای زیادی را گذراندیم از سرزمین بادامهای شیرین تا سرزمین شکلات ها و آب نباتها ما همه را سلام دادیم و با شادمانی با آنهاعکس گرفتیم آنها هم از ما آدرس انسانهای روی زمین را پرسیدند انسانهائی که آنها از فیلمها و کارتون ها میشناختند از بل وسباستین تا مسافر کوچولو، حال همه را میپرسیدند.تا اینکه رفتیم و رفتیم تا به شهری با دیوارهای رنگی رسیدیم شهری که تمام در ودیوارش تزئین به محبت و عشق بود برای ورود به شهرهیچ کس مانعمان نشد نگهبانهای آنجا همه شاعربودند هرکسی با خود بار کتاب داشت پیرمردی بار عرفان، جوانی بارزیبایی منجمی بارنجوم ،سیاستمداری بارصداقت ،کچلی زلفهای افشان را میخواند،جاهلی دانائی آسانرا،شاعری دراوج تخیل کنیم ، نقاشی خلاقیت دررنگها را،فیلسوفی بی فکری را ،عاشقی قلبهای شکسته را همه مشغول کاری بودند،اینجا شرق شهر بود وغربی ها عالم دیگری داشتند،آنها هم کتابهای مخصوص به خودشان را داشتند،دردست معتادی ترک آسان دریک دقیقه،دانشمندی راههای فایق آمدن برجهالت و پنهان کردن آن، روان پزشکی زندگی بی استرس را،افسری راه فرار از قانون را ،پزشکی راههای کشتن یک انسان را،عاقدی نکاح وراههای طلاق،سارقی چگونه پلیس بگیریم واو را زندانی کنیم ، قنادی با نمک شیرینی می پخت ،عالمی اخلاقی بداخلاقی میکرد چراغهای چهارراه همه قرمز بودند همه وقت ،مامور برق همه تیرها را 
سروته چال میکرد کودکی بزرگترها رادرس میداد،من از این قسمت شهر رنج کشیدم از اتوبوس پیاده شدم از ایمان خداحافظی کردم وبرای اتوبوسی که به سمت شرق بهشت میرفت بلیط گرفتم بلیطش یگ برگ زیبا بود راننده اش یک پری که به محض ورود به هرکس یک شاخه گل سرخ میداد که روی آن تصویرکودکی زیبا بود شبیه یک خواهر،آنجا دیگر شهری دیگر بود عالمی بودمیان بهشت ودوزخ،جنس آدمهایش ازگل دل آدمهایش از عشق،افسری جریمه هایش آفرین بستنی هایش همه شیرین توی قصابی کتابهائی عاطفی توی کبابی کبابهائی ازمحبت، دل خوش ارزان بود خوابها رنگی بود پینوکیو با دماغی کوتاه همه آدمهای خوب آنجا نیک ونیکوحتی زمه هم آنجا بود وبا تلسکوپی کوچک به همه دوزخیان غرب نگاه میکرد از توی تلسکوپ میشد همه دنیا را دید من توی ایستگاه آرزوی بچه ها پیاده شدم ومستقیم به سمت شهر کودک ها رفتم داخل شهری زیبا پر از دختربچه های قشنگ ودوست داشتنی برگه ام رانشان دادم مرا راهنمائی کردند تا بروم داخل شهر داخل پارک هر کودکی را که دوست داشتم انتخاب کنم من خواهر دلخواه خودم را انتخاب کردم دختری کوچک با موهای مشکی اما ابتدا هیچ دختر کوچکی را به من ندادند وگفتند آدمها بچه ها را تاوقتی ندارند بیشتر از زمانی که آن بچه را به دست می آورند دوستشان دارند شما بچه ها رو برای بازی وتفریح میخواهید بچه که اسباب بازی نیست وقتی گریه وناامیدی ونارحتی من را دیدندکلی تعهد گرفتند تا یک خواهر فسقلی به من بدهند گفتند شما بروید ما بچه را میفرستیم دم درتان پیش پدر ومادرتان 

*** 
وقتی از شهر آرزوها برگشتیم فقط توی این فکر بودم که آیا بچه را خواهند فرستاد یانه،با چند نفر که راجع به شهرآرزوها صحبت کردیم، هیچ کس به هیچ یک از صحبتهای ما گوش نمی کرد وهرکسی هم که گوش میداد ما را دروغگو وخیالاتی میدانست وقتی به خانه رسیدم برادر کوچکم کنار در بود ازاو پرسیدم چی شده؟ جوابی نداد، خانه شلوغ بود زنها در رفت وآمد بودند حس خوبی داشتم اما کنجکاو ونگران، حسنیه خانم همسایه مهربان و دوست صمیمی مادرم آمد دم در لبخندی زد با هیجان واشکی که چشمهایش را برق انداخته بود با حالت خاصی گفت خدا را شکربالاخره شما هم خواهر دار شدید خدا یه خواهر خوشگل وقشنگ بهتون داده من خیلی خوشحال شدم ایمانم به ایمان و شهر آرزوها بیشتر وبیشتر شد دوست داشتم قیافه بابا را ببینم،البته ازش خجالت میکشیدم مثل اینکه اون هم از ما خجالت میکشید چند روزی جلوی ما آفتابی نشد من کنار مادر و خواهرم بودم هیچ کس حق نداشت پیش او برود اتاق حس و بوی خاصی داشت مادرم هم حال عجیبی داشت یعنی خیلی عزیزو زیبا شده بود مهربانتر ازهمیشه دیگر نفرینمان نمی کرد همه به او توجه میکردند چقدر در معرض توجه قرار داشتن آدمها را مهربان میکند من را پیش خودش دعوت کرد من فقط گهگاهی لبخند میزدم مادرم گفت:خواهرتو دیدی؟نی نی رو دیدی؟دیدی چقد قشنگه؟!من خجالت کشیدم چیزی بگم گفتم خیلی خوشگله از کجا اومده؟از شهر آرزوها آوردنش ؟مادر گفت خداجون داده،هدیه داده برای تو وداداشت من نگاه دوباره ای به نی نی کردم یک بچه مثل کرم داخل پیله ابریشم صورتش هم مثل خمیر بازی به شکل تخم یاکریم یا کبوتر بیشتر خواب بود حسنیه خانم به ابروهایش سورمه کشید آن وقت تازه یک ذره شبیه آدمها شد روی قنداقش دعا بسته بودند منجوق، چشم نظر فیروزه ای یک تکه چوب مکه یک تکه سنگ از خیرالنسا یک تکه شاخ آهو من حس خاصی داشتم احساس بزرگی و غرور میکردم دیگر به ایمان حسادت نمی کردم خیلی دلخوش بودم همه اش مراقب بودم هواسم جمع بود که کسی راجع به خواهرم چیزی نگوید واگر خدایی نکرده گفت حقش را بگذارم کف دستش حس های دیگری هم داشتم تازه خودم رافهمیده بودم تازه حس میکردم که توی خانه فرق دارم بزرگ شده ام مرد شده ام همه این حس ها بعد از تولد آن طفل معصوم در من زنده شده بود چوب دستی ام را محکم میگرفتم به هوا پرتاب میکردم می دویدم می پریدم دستور می دادم قدرت نمائی میکردم ولی تمام این دلخوشی ها زیاد بطول نیا انجامیدفردا صبح حسنیه خانم به خانه ما آمد با زنهای دیگر به اتاق مادرم رفتند ما دلهره داشتیم چه اتفاقی افتاده بود؟ ما را نمیگذاشتند پیش مادرمان برویم ما هم بیقراری میکردیم برادر کوچکم گریه میکرد زنها داخل حیاط کارهائی میکردند یکی تشت می آورد یکی هیزم پدر با چهره ای اندوهگین از منزل خارج شد من دویدم تا سوال کنم چه اتفاقی افتاده ولی جرات نکردم پدرم غم عجیبی داشت تا به دحال هیچ وقت آنطور نشده بود با ناراحتی وحالتی عصبانی دستور داد بروم خانه و ادامه داد من میرم شهربرومواظب خونه باش من دوباره به خونه برگشتم حسنیه خانم سرم داد زد: برو اونور برید یه جای دیگه باری کنید دلهره عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود بوی مرگ می آمد نگران مادرم بودم من وایمان از خانه دور شدیم رفتیم دور تر خانه را دید زدیم مدتی بعد از رفتن ما حسنیه خانم توی بغلش چیزی آورد فریده خانم هم پارچه ای سفید وپنبه موهای بدنم سیخ شده بود درست میدیدم آنها داشتند کسی را میشستند که من برای به دست آوردنش آن همه مصیبت کشیده بودم بله خواهر من را آن طفل معصوم را میشستند گریه میکردند و لااله الا میگفتند چقدر ضعیف وظریف بود فوت شده بود ایمان گفت به تو دروغ گفته اند بچه ای که مادرت به دنیا آورده بوده پسر بوده برایم فرقی نمی کرد من بعدها هم خواهری به چشم ندیدم طفل بعدی هم فوت شد وطفل بعد هم وحرص وولع من به داشتن خواهر بیشتر وبیشتر تا اینکه مدتها بعد از آن ماجرا یک روز با پدرم به شهر رفتیم منزل پیرمردی به اسم حاج ممدآقا تا ببینیم تلوزیون تلوزیون که میگن چیه؟حاج ممد آقا یک دختری داشت خیلی قشنگ ومهربان همه مشق های من را نوشت به من تخمه داد موهای من را شانه زد ومن را نوازش کرد من خیلی ازش خوشم آمد واو من را یاد خواهر کوچک فوت شده ام انداخت یاد دخترهای کوچک وزیبای شهر آرزوها، وقتی به روستا برگشتیم تصمیم گرفتم تا جائی که امکان داره خوب بشم و خیلی خوب شدم به پدر ومادرم کمک میکردم اول از همه به همه سلام میدادم همه جای اتاقها را تمییز کرده وحتی توی طویله ها هم آینه شکسته کار گذاشته بودم تا همیشه از مرتب بودن موها وسرو صورتم مطمئن باشم ،هرروز نماز میخاندم و وکشیک میدادم تا اگه پیرمرد یا پیرزنی توکوچه پیداشد و خواست بره اونطرف آبادی تا ببرم ازروخانه ردش کنم ولی کم بود وهنوز اعتماد به نفسه لازم رانداشتم وهنوز خجالت میکشیدم تا به پدرم بگویم که از سارا خوشم میاید چون که اون از من خیلی بزرگتر بود حداقل بیست سال خیلی درازتر بود حداقل یک متر خیلی بد بود اما نا امید کننده نبود چون من را جع به این مسئله هم پرس وجو کرده بودم مادرم میگفت :آدمها تایک سنی دراز میشن بعد از اون فقط پت وپهن میشن یا همون جور میمونن سارا هم رشدش رو کرده بود حالا دیگه نوبت من بود که هروز بالا پائین بپرم ویه خورده قد واکنم تا چند سال دیگه قد اون بشم و این جریان ادامه داشت تا اینکه وقتی توی روستا و اهل محل و منزل حسن شهرت پیدا کردم اول رفتم سراغ زن عمو آخر اون خیلی مهربان بود ومن را خیلی دوست داشت پس از کلی کبرا صغرا و مقدمه چینی بالاخره گفتم زن عمو من میخام زن بگیرم! زن عمو با صدای بلند غش غش زد زیر خنده ،گفت چی؟!میخای چیکار کنی؟!گفتم من میخوامش زن عمو میخوام زنم بشه عصای دستم بشه مادر بچه هام بشه زن عمو دوباره زد زیر خنده وغش غش خندید گفت بچه تو رو چه به این حرفا برو دماغتو پا کن!بعد که دید من خیلی جدی ام واز رو نمیرم گفت باشه با پدرت صحبت کن اون هم بره با حاج ممد آقا خبر بده که دختره رو به کس دیگه ای ندن !با پدرم صحبت کردم اون هم زد زیرخنده ،ولی وقتی اصراو التماس وسماجت من رو دیدگفت باشه میرم با حاج ممد آقا صحبت میکنم من خوبتر وخوبتر شدم هرروز تلاش بیشتری میکردم خجالت میکشیدم نتیجه را از پدرم بپرسم دوماه تمام خون دل خوردم تا خوب باشم آخر خوب بودن خیلی سخت بود مخصوصا برای بچه ای شلوغ مثل من خیلی مصیبت داشت خوب باشم ساکت و آرام باشم هر روز سخت کار میکردم وقتی مهربانی سارا وشکل بسته شدن موهایش با منجوقهای ریز را به یاد می آوردم دیوانه میشدم پرمیگرفتم واز شوق بودن در کنارش روح از بدنم خارج میشد کم کم کاسه صبرم لبریز شد رفتم آهسته آهسته مقدمه چینی کردم گفتم با با چیزی مخوام بپرسم روم نمیشه گفت بپرس پسرم روم نمیشه چیه گفت این حرفا چیه بابا ما باهم داداشیم ، تو پسر ناز منی حرفاتو به من نگی به کی میخای بگی بپرس پسرم گفتم بابا با حاج ممد آقا حرف زدی؟بابا دوباره زد زیر خنده اونقدر خندید که از چشمش آب اومد بیرون گیر دادم بالاخره دست از شوخی و سربه سر من گذاشتن برداشت و گفت قبول کرد اما گفته تو تا میتونی کار کنی و پول جم کنی چون برا دخترش خیلی خواستگار داره ولی اگه تو پول بیشتری ببری دختره رو میده به تو من به زور جلوی ابراز هیجانات خودم را گرفتم آمدم بیرون تا میتوانستم دویدم توی دشت توی گندمزار غلت خوردم جیغ کشیدم هورا کشیدم و شادی کردم وبرای رفتن به شهر نقشه ریختم واز بچه های دیگر فاصله گرفتم ،آخر حالا دیگر من آن بچه دماغوی سابق نبودم که هرروز یک جایش میشکست و سرو رویش خاکی میشد حالا دیگر من یک بچه شهری عیالوار و آبرودار بودم که حالا خواب برچشمانش حرام شده بود صبح که پدرم به اصرار من شک کرده بود من را به شهر نبرد من خیلی گریه کردم و تصمصیم گرفتم پیاده به شهر بروم پس از مدتی پیاده روی خودم را به تریلی ها وتراکتورهائی که به شهر گندم میبردند رساندم وپشت یکی از آنها پنهان شدم و با هزار مصیبت به شهر رسیدم مردم شهر انسانهای عجیبی بودند وقتی آدرس خانه سارا را میپرسیدم نگاه عجیب و غریبی به من میکردند تمام درها ومحله ها راگشتم خبری از سارا نبودتا اینکه گم شدم و از پاسگاه سر در آوردم مدتی توی بازداشتگاه بودم تا اینکه پدرم آمد تعهدی از او گرفتند وبه روستا برگشتیم با کلی سرزنش و اوقات تلخی دوباره سراغ ایمان رفتم تا باهم برویم به شهر آرزوها فردا صبح به اتفاق ایمان وپنج بچه دیگر به شهر آرزوها رفتیم آنجا اثری از شهر آرزوها نمانده بود، نه خبری از شهر آرزوها بود نه خبری از نی نی بعدها همه چیز فراموش شدودیگر هیچ جروبحثی به خاطر داشتن دختر بچه توی خانه ما به وجود نیامد وما به اصرار من به شهر مهاجرت کردیم شاید برای اینکه دوست داشتم سارا را ببینم سالها بعد سارا درحیاط دانشگاهی که درآن تدریس میکنم دیدم اما او حالا دیگر برای خودش کسی شده بود ومرا نشناخت و سرنوشت من هم طور دیگری رقم خورده بود حالا من هم برای خودم دوتا دختر بچه ناز و قشنگ داشتم ولی باز نمیتوانستم جای خالی خواهرم رانبینم هر هفته پنج شنبه ها به روستا میروم وبرای خواهر خیالی فوت شده ام فاتحه میفرستم وگاهی هم به عکس برگه بلیطی که از شهر آرزوها توی جیبم جا مانده بود نگاه میکنم و خاطرات آن شهر رویایی را با خودم مرور میکنم خاطراتی که فقط یکبار اتفاق افتاد وتمام شد. 

ارسال نظر